از لابلای حرفهای معصومه سبکخیز همسر سردار شجاع جبههها عبدالحسین برونسی:
« از خواب پریدم. کسی داشت بلندبلند گریه میکرد. چند لحظهای دست و پایم را گم کردم. کمکم به خودم آمدم و فهمیدم صدا از عبدالحسین است. فکر کردم بیدار است و دارد دعایی چیزی میخواند. ولی دیدم خوابیده. اولش کمی ترسیدم. بالای سرش رفتم. دیدم دارد با حضرت فاطمه زهرا(س) حرف میزند. حرف نمیزد. ناله میکرد و درد دل. اسم دوستهای شهیدش را میبرد. مثل مادری که جوانش مرده، به سینه میزد و با گریه مینالید: اونا همه رفتن مادر جان! پس کی نوبت من میشه؟ آخه من باید چکار کنم؟ سر و صدایش هر لحظه بیشتر میشد. صدایش زدم. یکدفعه از خواب پرید. صورتش خیس اشک بود. پتو را انداخت روی سرش و گوشهای خزید و گفت: آخه چرا بیدارم کردی؟ غم و غصه وجودم را گرفت. خواستم از خوابش سر دربیاورم. نگفت. تا آخر مرخصیش هم چیزی نگفت و راهی جبهه شد.»
« هفده روز از عمر زینب میگذشت که عبدالحسین آمد. دو روز پیش ما ماند و شبی که میخواست به جبهه برگردد گفت: زود حاضر بشین میخوایم بریم جایی. پرسیدم: کجا؟ گفت: یکی دوجا نیست. خیلی جاها باید بریم. چند تا فامیل توی مشهد داشتیم. آن شب، دم در خانهی تکتک آنها رفتیم. چند دقیقهای ماندیم و او از همهی آنها حلالیت طلبید. تا بحال سابقه نداشت موقع جبهه رفتن چنین کاری بکند. آخرین جایی که رفتیم حرم بود. آنجا دیگر عجله را گذاشت کنار و با طمانینه و آرامش زیارت کردیم. عبدالحسین بچهها را یکییکی برد دور ضریح و طواف داد... توی ماشین جوری که فقط من بشنوم گفت: من انشاالله فردا میرم منطقه. دیگه معلوم نیست کی برگردم. قدم زینب مبارکه. انشاالله اندفعه شهید میشم. کم مانده بود گریه کنم. فهمید ناراحت شدم. خندید و گفت: شوخی کردم بابا! تو که میدونی بادمجون بم آفت نداره. شهادت کجا؟ ما کجا؟... توی خانه بچهها که خوابیدند گفت: امشب سفارش شما رو خدمت امام رضا(ع) کردم. اگه یک وقت مشکلی چیزی داشتین فقط برین خدمت حضرت و از خودشون کمک بخواین....حرفهایش بوی حقیقتی میداد که نمیخواستم قبول کنم. صبح که بیدار شدیم. همه گریه میکردیم. همیشه اینجور مواقع میگفت: سر راه مسافر، خوب نیست گریه کنید! این بار ولی مانع نشد و گفت: حالا وقتشه گریه کنین! یکییکی بچهها را بوسید، قرآن را زیارت کرد و رفت.»
«آخرین بار که زنگ زد خانهی همسایه، چند روز مانده بود به عید. اسفند 1363 بود. پرسیدم: کی میای؟ خندید وگفت: هنوز هم میگی کی میای؟ امام جواد(ع) 25 سالهشون بود شهید شدن. من الان خیلی بیشتر از ایشون عمر کردم. بگو کی شهید میشی؟ کی خبر شهادتت میاد؟»
«خبر عملیات بدر را که شنیدم هر آن منتظر تلفنش بودم. توی هر عملیاتی هر وقت میشد، زنگ میزد. خودش نمیرسید یکی را میفرستاد تا زنگ بزند و بگوید: تا این لحظه هستیم. عملیات تمام شد. هی امروز و فردا میکردم که تلفن بزند. انتظارم به جایی نرسید. بالاخره هم آن خبر آمد...».
« جنازهاش مفقود شده بود. همان چیزی که همیشه از خدا میخواست. حتی وصیت کرده بود روی قبرش سنگ نگذاریم و اسمش را هم ننویسیم. میخواست به تبعیت از فاطمه زهرا(س) قبرش بینام و نشان باشد. روزی که روحش را توی شهر تشییع کردیم، یکروز بهاری بود. نهم اردیبهشت هزار و سیصد و شصت و چهار.»
هدیه سادات میرمرتضوی